سلام
همیشه یاد گرفته ایم که به اتفاقات و مناسبتها، دیدی منفعل داشته باشیم و صرفا برایمان بهانه ای برای تبریک به دیگران باشند و یا وسیله ای برای ابراز وجود.
عید قربان هم هرچقدر بزرگ، تفاوتی در مدل ذهنی ما ایجاد نمیکند.
البته این دو حادثه قابل قیاس نیستند اما وقتی افتادن یک سیب و خوردن آن به سر یک انسان، منشا یک کشف بزرگ بشری میشود، خب لابد از حوادث عجیب منجر به عید قربان، بشود توقع درس گرفتن حداقلی داشت.
قربان و قربانیِ ابراهیم خلیل، آنقدر بزرگ هست که تحلیل های فراوانی از آن موجود باشد اما قلم زدن در این مقوله از منظری متفاوت را، خالی از لطف ندیدم.
ابراهیم که ملقب به لقب خلیل الله شده، در سن پیری و بعد از سالها، صاحب دردانه فرزندی بنام اسماعیل میشود. بعد از امتحاناتی عجیب( رها کردن اسماعیل و مادرش در یک برهوت و مراجعت به شام)، ماموریت میابد که فرزند خود را قربانی کند! در پیر سالی، و بعد از سالها که خداوند به او فرزندی عطا کرده، باید اسماعیل خود را ذبح کند و...
اما چند سوال:
درسی نمیتوان از این غریب ماجرا گرفت؟
ظرفیت آنرا ندارد که منشا یک تکانه قدرتمند در زندگی شود؟
فقط باید سالگردش را تبریک گفت وشنید؟
تهنیت و تبریکش فقط برای خلیل خدا بود؟
تبرک و تهنیت اش چه دخلی به من دارد؟
امتحان جانکاه ابراهیم و نمره قبولی او در این امتحان به من و شما مبارکباد؟
فقط قصه ای است تا بهانه تعطیلی و شلوغی جاده چالوس جور شود؟
و یا شاید سالگردی برای قربانی یک گوسفند تا همه یادشان بیاید که من حاجی شده ام؟
درس هایی از این قصه به ذهنم خطور کرده که مایلم بنویسم. شاید حداقل در هنگام نگارش، برای خودم منشاء اثری باشد.
قصه، قصه ی یک انسان عادی نیست. قصه ی یکی از پیامبران و رفقای ناب خداست و اتفاقا این رفیق بودن را ابراهیم به خدا نچسبانده، خدا اعلام کرده ابراهیم خلیل من است!
خب رفاقت حکم میکند که خدا برای رفیقش سنگ تمام بگذارد و البته رفیق و رفاقت هم از مقوله هایی است که عموم ما از آنها، برداشتی غلط و سطحی داریم.
خدا به رفیقش دستورهای غریبی میدهد!
ابراهیم هستی که باش.
پیغام رسان من هستی؟ خب باشی.
همه بت ها را شکاندی؟ از آتش قهر دشمنانم نترسیدی؟ به همه اعلام کرده ام که خلیل من هستی و به هیچ پیامبر دیگری هم خلیل نگفته ام؟
همه اینها درست امّا...
هرچه میگویم، باید بگویی چشم. باشه خلیلم؟
در یک بیابان برهوت و خشک، اسماعیلت را رها کن و برو به شام.
به من اعتماد کردی و رفتی؟ ایول حالا میتوانی برگردی.
برمیگردی و میبینی که به مبارکی چشم گفتن بی غر و منت ات زمزم را زیر پای اسماعیلت جاری کردم.
بعد از مدتها عزیز دردانه خودت را دیدی و کمی با اسماعیلت عشقبازی کردی؟
خب آماده شو رفیق . کار دیگری دارم.
حالا سر اسماعیلت را ببر...
و جالب اینکه ابراهیم فقط میگوید چشم!
حتی زمانی که چاقو، بهانه به دستش میدهد تا در چشم گفتنش، تعللی ایجاد کند، ابراهیم چاقو را هم عوض میکند و فقط میبرد. چشم گفته. باید ببرد...
امّا نمیبرد .
و جبرییل می آید. ابراهیم نبر. خدا بیخودی به کسی خلیل نمیگوید. دیگر نبر. ایول...
کمی باید به شعورم بر بخورد اگر از این قصه راحت بگذریم.
و باور کنید خیلی از این قصه ها شنیده ایم و شعورمان کک اش هم نگزیده و فقط به هم تبریک ویا تسلیت گفته ایم. شاید هم کمی به پایشان عیدانه کف زده باشیم و یا عزادارانه سینه. وفقط همین! و دیگر هیچ...
اما آخر انشا و درس کوچک من:
وقتی ابراهیم قرار است رشد کند و به موفقیت برسد، باید در عین ترسیدن و فشار و سختی، حرکت کند. حتی اگر پیامبر باشد و یا حتی خلیل. هنر اینست که افق ها تیره و تاریک باشد و باز حرکت کنیم. اگر همه چشم انداز ها روشن و امیدوارکننده باشند، رفتن، هنر مردان بزرگ نیست.
هنر مردان بزرگ در این است که هیچ کور سوی امیدی نمیبینند و باز، حرکت میکنند. در اوج کمبود ها، سختی ها و فشارها.
و اسماعیل هایشان را قربانی میکنند تا برنده شوند...
قربانی شما کیست؟ ویا چیست؟
قربانی کنید.
ارزشش را دارد.