اما...
اما تقریبا در تمام فعالیتهایی که قبلا شرکرده بودم ، به نتیجه مطلوب رسیده بودم .
چرا این یکی نشد ؟
از طرفی به شرکت قول همکاری برای ویزیتوری داده بودم . قول .
حتما دلیلی داشت .هرچه آرام تر میشدم و احساساتم فروکش میکرد ، ذهنم راحت تر تحلیل میکرد.
به خودم گفتم مثل همیشه در اوج خستگی و تردید ها ،خوبه بازم به کتاب پناه ببرم .شاید چیزی از کتبها رو جا انداخته بودم.
کتاب روانشناسی فروش برایان تریسی رو برداشتم و شروع به خواندن مجدد کردم.
همون شروع کتاب متحیر شدم ...
آخه چرا ؟
چرا مطلب به این مهمی رو دقت نکرده بودم ؟قبلا که خوانده بودم اصلابه بنظر مهم نمیرسید اما خودش بود ،خود خودش .
تو همون مقدمه کتاب نویسنده شرح بسیار کوتاهی از زندگی خود نوشته بود.وقتی مقدمه رو اینقدر سرسری خونده بودم ،وای به احوال متن کتاب.
و هرچقدر جلوتر رو میخوندم ،بیشتر از خودم دلگیر میشدم .هیچ یک از اصول مطرح شده کتاب رو در اولین تجربه کاریم در فروش لحاظ نکرده بودم و با مرور اتفاقات دیروز در ذهنم ، تقریبا دلیل تمام نه هایی که شنیده بودم ، آرام آرام واضح میشد .
اما کلیدی ترین مشکلم در همان زندگینامه کوتاه مولف نوشته شده بود و البته به زبان ی واضح و سلیس .
شما حدس نمیزنید مشکل من چی بود ؟ خودم بگم ؟
خدایی خساست اجازه نمیده بنویسم چون یک شب تا صبح خوابم رو گرفته بود ومثل یک کاشف نمیخوام کشفم رو به همه لو بدم اما...
باشه میگم .
ابتدا قسمتی از متن خود کتاب رو ذکر میکنم :
( وقتی دیگر نتوانستم کار پیدا کنم ،وارد جرگه فروش شدم ... آموزشی که شروع کردم از سه جمله تشکیل میشد : اینها کارتهای تو هستند ، اینها هم برو شورهای توهستند و آنهم دری که باید بروی و کارت را شروع کنی !
روزها به ادارات میرفتم و شبها در خانه های مسکونی را به صدا در می آوردم .
از دری به در دیگر میرفتم تا بیشتر با جواب نه روبرو گردم.
بعد از شش ماه بالاخره کاری کردم که زندگی ام متحول شد... )
یاد یه ضرب المثل قدیمی افتادم : دیر اومده و زود میخواد بره
ادامه دارد...