روزنوشته های داوودکیخسروکیانی

سلام

آخرین عناوین

اما...

اما تقریبا در تمام فعالیتهایی که قبلا شرکرده بودم ، به نتیجه مطلوب رسیده بودم .

چرا این یکی نشد ؟

از طرفی به شرکت قول همکاری برای ویزیتوری داده بودم  .   قول .

حتما دلیلی داشت .هرچه آرام تر میشدم و احساساتم فروکش میکرد ، ذهنم راحت تر تحلیل میکرد.

به خودم گفتم مثل همیشه در اوج خستگی و تردید ها ،خوبه بازم به کتاب پناه ببرم .شاید چیزی از کتبها رو جا انداخته بودم.

کتاب روانشناسی فروش  برایان تریسی رو برداشتم و شروع به خواندن مجدد کردم.

همون شروع کتاب متحیر شدم ...

آخه چرا ؟

چرا مطلب به این مهمی رو دقت نکرده بودم ؟قبلا که خوانده بودم اصلابه بنظر مهم نمیرسید اما خودش بود ،خود خودش .

تو همون مقدمه کتاب نویسنده شرح بسیار کوتاهی از زندگی خود نوشته بود.وقتی مقدمه رو اینقدر سرسری خونده بودم ،وای به احوال متن کتاب.

و هرچقدر جلوتر رو میخوندم ،بیشتر از خودم دلگیر میشدم .هیچ یک از اصول مطرح شده کتاب رو در اولین تجربه کاریم در فروش لحاظ نکرده بودم و با مرور اتفاقات دیروز در ذهنم ، تقریبا دلیل تمام نه هایی که شنیده بودم ، آرام آرام واضح میشد .

 اما کلیدی ترین مشکلم در همان زندگینامه کوتاه مولف نوشته شده بود و البته به زبان ی واضح و سلیس .

شما حدس نمیزنید مشکل من چی بود ؟ خودم بگم ؟

خدایی خساست اجازه نمیده بنویسم چون یک شب تا صبح خوابم رو گرفته بود ومثل یک کاشف نمیخوام کشفم رو به همه لو بدم اما...

باشه میگم .

ابتدا قسمتی از متن خود کتاب رو ذکر میکنم :

( وقتی دیگر نتوانستم کار پیدا کنم ،وارد جرگه فروش شدم ... آموزشی که شروع کردم از سه جمله تشکیل میشد : اینها کارتهای تو هستند ، اینها هم برو شورهای توهستند و آنهم دری که باید بروی و کارت را شروع کنی !

روزها به ادارات میرفتم و شبها در خانه های مسکونی را به صدا در می آوردم .

از دری به در دیگر میرفتم تا بیشتر با جواب نه روبرو گردم.

بعد از شش ماه بالاخره کاری کردم که زندگی ام متحول شد... )

یاد یه ضرب المثل قدیمی افتادم  :  دیر اومده و زود میخواد بره

ادامه دارد...

داوود کیخسروکیانی

صبح اول وقت ،با انرژی فراوان وارد خیابان اصلی شهر شدم . هوا خنکی خاصی داشت وانرژی سرشار مرا بیشتر میکرد.

نخستین روز کاری و البته اولین فروش حرفه ای در زندگی ام.

بخاطر علاقه ام به کتاب ،چندین کتاب فروش خورده بودم و شروعی بسیار قوی را باور داشتم...

همه چیز رویایی بنظر میرسید تا اینکه رسیدم به اولین مغازه ای که باید پرزنت میکردم .

باور نمیکردم ...

داوود کیخسروکیانی
X