روزنوشته های داوودکیخسروکیانی

سلام

سلام

سوالی داشتم : بنظر شما اگر بگویم یا خودتان متوجه بشویدکه تحصیلات من در حد سیکل است، خواندن این متن را ادامه میدهید؟

اگر جواب شما به سوال بالا منفی است به شما تبریک میگویم و با شما خداحافظی میکنم تا ادامه ندهید.

ادامه ندهید چون بیشترازکمی، متن برایتان تلخ میشود وپر از کنایه است ولی در عوض برای سلامتی تان مفید است . چیزی مثل داروی تلخ .

تبریک من به شما بخاطر تمایز شماست . شما متمایزید و انسان خاص و متمایز اقتضائات خودش را میطلبد. برای شما کسرشأن است از هر کسی  مطلب بخوانید ویاد بگیرید.

البته خوبست بدانید من هم مدتی خیلی خاص و متمایز بودم .حتی خیلی خاص تر از شما اما الان پشیمانم.

مدتی پیش ( متاسفانه نه از سر عادت ) ورقی به قرآن میزدم وترجمه آنرا مطالعه میکردم که رسیدم به آیه 13 سوره بقره .

در رابطه با قرآن معتقدم که هیچ منبعی نباید بصورت محض ما را از خواندن وتفکر در قرآن بی نیاز کند. بنده درس تفسیر نخوانده ام وحتی زبان عربی را هم صرفا جهت نمره خوانده ام .اما از بزرگان زیادی شنیده ام که جنس نوشته های قرآن بشکلی است که هر کس با هر سطح سواد و تحصیلات میتواند مشتی از این دریای معرفت بردارد و منتفع شود.

برداشت من از این آیه هم برداشت یک آدم سطحی و کم سواد و برداشتی دانش آموزی است و ممکن است غلط داشته باشد. البته دوستان قرآنی زیادی دارم و البته تفسیر هم ورق میزنم.

چیزی که از این آیه فهمیدم اینست که عده ای ایمان آوردنشان باید خاص باشد. مثل همه ایمان آوردن، بقول امروزی ها کلاس ندارد. حتما باید روش ویژه ای در معرض دید آنها قرار داد،تا شاید قبول نمایند. همرنگ بودن و متمایز نبودن از دید آنها، کار کم عقلان و بی خردان است.  

مثال : خود من مدتی بود که ماشین داشتم وهمه رفت و آمد شهری من با ماشین شخصی بود تا اینکه روزی ماشینم خراب شد و مجبور بودم از اتوبوس واحد استفاده کنم .آنروز خیلی برایم سخت بود. احساس کسر شان میکردم که در صف بایستم ،بلیط بخرم و مثل آدم عادی ها سوار اتوبوس شوم. قرآن که آب صاف و پاکی را روی دست این آدمها میریزد تا تکلیفشان معلوم شود .

قرآن میگوید احساس تمایز از آدمهای معمولی جامعه نشانه احمق بودن خود توست.ببخشید قصد توهین و جسارت نداشتم اما چه کنم معنی آیه قرآن است دیگر .

 

مثال اتوبوس سوار شدنم را برای این مطرح کردم که بدانید من هم ممکن است در حوزه هایی از زندگی وجه تمایزی نسبت به دیگران برای خودم احساس کنم و این احساس نشانه حماقت است و این نشانه برای همه معتبر است . مخاطب آن، چه من باشم و چه دیگری .

مثل پدری که میداند دروس نظام آموزشی برای فرزندش کافیست اما مقید است که فرزند خود را در فلان موسسه آموزش زبان  با هزینه های گزاف و نجومی ثبت نام کند فقط بخاطر اینکه  همه بدانند پسرش فلان موسسه رفته و برای فرزندش شان ایجاد کند. میدانید زبان یادگرفتن در مدرسه مال بچه معمولی هاست. چند تا از این مثالها سراغ دارین ؟

و سالها گشتن و خواندن در فضای مجازی وغیر مجازی شما آدمها به من ثابت کرده که انسانهای واقعا بزرگ تمایزی برای خود قائل نیستند و از همه کس و همه چیزیاد میگیرند. همانقدر که از  کتاب و کرسی استادان بزرگ دنیا می آموزند، از یک بچه هم ممکن است یادگیری داشته باشند .

یکی از قوی ترین آدمهایی که درفضای مجازی ایران دیده ام بیشک محمد رضا شعبانعلی است. ایشان مینویسد که یکی از بهترین منابع یادگیری اش کامنت نویسی شاگردانش در سایت متمم است. کسی که فارق التحصیل مقطع فوق لیسانس دانشگاه شریف تهران است و استادان زیادی اذعان به استادی او میکنند، با افتخار مینویسد که از زیر دست هم میتوان وبایدآموخت .

برای آدمهای ویژه و خاص، حتما باید بهترینهای دنیا قلم بزنندو یا منبر بروند تا دو زانو و با ادب به حرف او گوش بدهند، فارق ازاینکه گوینده چه میگوید.

یک مثال کوچک و همه دیده بزنم؟ این مثال برای من خیلی جالب است و میدانم همه شما آنرا دیده ایدواتفاقا برای منظور من هم بسیار مناسب .

در مسجدی که یک طلبه جوان امام جماعت است وایشان منبر رفته، رفتار آدمهای با سن حدود شصت الی هفتاد ساله را دیده اید؟چگونه گوش میدهند ؟ در بحث چگونه وارد می شوند ؟ بعضی از آنها حتی به زبان میآورند که حاجی آقا این چیزهایی که  شما الان میگید ، ما سی سال پیش به همه آموزش میدادیم . برای آنها باید فلان منبری معروف بیاید تا همان کلمات معصوم را از او بشنوند واحسنت احسنت بگویند .

 کسر شان است پیر مردی موسفید کرده، از یک طلبه جوان کلامی بشنود و بگوید ممنون، به دلم نشست ...

کسر شأن است اگر استادی از دانش آموز خودش مطلبی یاد بگیرد و به زبان بیاورد.

کسر شأن است در کلاس درس مثل بقیه تمرینهای ساده ی درس را حل کنیم. تمرینهای عادی ...

البته معتقدم سخت گیری  در انتخاب منبع و یا استاد، حتما و قطعا لازم است اما این نباید کانال یادگیری ما را محدود به یک شیوه کند.واتفاقا بسیاری از جوابها و نکات نغز زندگی بزرگان از کانالهای عادی برایشان حاصل شده است نه فضای رسمی دانش و دانش آموزی و البته با پشتوانه دانش قبلی قوی.

لطفا دریچه های یادگیری خود را محدود یامسدود نکنید تا لحظه لحظه زندگیتان کلاس درس آموزی باشد.

و لطفا من را ببخشید اگر خطایی در ادب نوشتاری ام بود اما چه کنم. اینها  قلم یک دانش آموز است...

 

داوود کیخسروکیانی

سلام

مقدمه یک : در زمینه صنعت و رباتیک فعالیت ذهنی شدیدی داشتم و در ضمن یکی از اقوام همسرم بورسیه دکترای رشته مهندسی پزشکی در آمریکا شده بود وبتازگی مراجعت کرده بود.در یک دید و بازدید( متاسفانه فقط ) نوروزانه در یک اتفاقی کاملا تصادفی افتخار کنار نشینی من نصیب ایشان شدومجبور به جواب سوالات این حقیر. البته اولین سوال من این نبود که الان کلاس چندی آموجون. از ایشان سوالاتی میپرسیدم و ایشان با تواضعی عجیب و غیر قابل پیش بینی بمن پاسخ میداد.تواضعش خیلی بنظرم میامد چون برای من سابقه نداشت که یک دانشگاهی اینگونه با کسی حرف بزند.

اغلبِ درس خوانده های دانشگاهی(و البته نه همه ) چنان با تفاخر و ادبیات پیچیده لاتینی-فارسی حرف میزنند که بیا و ببین .ولو فارق التحصیل کارشناسی ناپیوسته رشته جوق شناسی از دانشگاه ... واحد روستای کیان آباد سفلی باشند !

در گفتگوی با این انصافا فرهیخته بحث به اینجا رسید که ایشان گرایش خودش را هوش مصنوعی بیان کرد و سوال من از ایشان این بود که شما که در مهد تکنولوژی دنیا درس خواندی، نزدیکی بشر به ساخت مغز انسان را چقدر میدانی ؟

جواب او من را شوکه کرد ...

هر روز دانش دنیا با سرعتی بسیار زیاد به این سمت حرکت میکند که ساختن مغز انسان ممکن نیست !

مقدمه دو : مدتی افتخار همکاری در شرکت پتروشیمی رجال را داشتم افتخاری از جنس شاگردی استادان عزیزم علی محمد رجالی و حمید رضا رجالی .

شغل من در رابطه با ساخت ماشین آلات و تجهیزات مورد نیاز خطوط تولید پتروشیمی بود که البته متاسفانه اکثر آنها تولیدکشور ما نبود .

در این پتروشیمی گاز طبیعی بعنوان خوراک در مجتمع تزریق میشد و در نهایت خروجی این مجتمع چندردیف از  پلیمرهای مورد نیاز صنایع پایین دستی بود.

عظمت یک پتروشیمی از کنار مخازن آن واقعا دیدنی است اما تمام این عظمت طراحی شده برای نهایتا چند آیتم ورودی و انواعی دیگر محصول در خروجی است .

اما ما زحمت حمل یک مجتمع تولیدی را عهده داریم که ورودی های آن حدی ندارد ونیز خروجی های آنهم بینهایت است. بدن انسان .

فرض کنید که ورودی بدن ما فقط دهان ما بود. چند میلیارد ترکیب مواد غذایی را سراغ دارید که انسان میخورد و تمامی میلیاردها نیاز سلولهای بدن از آن حاصل میشود و در پایان زوائد آن دفع میگردند. حال آنکه ورودی های بدن ما هم یکی دوتا نیست .

حس لامسه از دقیق ترین و پیچیده ترین مکانیزمهای ورودی بدن ماست که همین مکانیز فرا بشری نظیرش در دنیای به ظاهر پیچیده مصنوعی ها وجود ندارد و تازه خودش ورودی خوبی هم  برای خیلی از داروهاست.

و لابد خبر دارید که ریه ها خودشان دنیایی دارند از شکوه و بی همتایی. هم ورودی هوای حیات ساز است و هم دارو و هم سم.

چشم و گوش هم که داستان بسیارمفصلی دارند از پیچیدگی و شگفتی .

 همه بزرگان اعم از دینی و غیر دینی یکی ازبسترهای یافته های بزرگ خود را مدیون تامل و تفکر در این مظاهر خلقت میدانند و ما را هم توصیه میکنند به تامل و تفکر.

اما تمایزهای ما از حیوانات که در داشته های بالا با ما مشترکند ویا حتی در بعضی موارد قوی ترند چیز هایی است از جنس خروجی های این بدن .

مثلا همین کلام و کلمه افریده هایی هستند شگرف . و آنقدر شگرف و عظیم که معجزه آخرین فرستاده خداوند هم چیزی از همین جنسند ...کلمه و کلام .

وخداوند تقدسی برای آنها قائل است که به آنها قسم هم میخورد : نون والقلم و ما یسطرون .

بعد از دو مقدمه:

سوالی مطرح است که هر کس و در هر شغل باید موضع خود را با آن مشخص کند.میخواهد در کار تبلیغ دین باشد ویا آموزش مدیریت استراتژی ، در شغل شریف و مهم فروش ویا بازاریابی باشد ویا پزشک جراح مغز و اعصاب .زن ، مرد و یا حتی رده سنی خاصی نمیطلبد. هر کس و در نژادو رنگی و شغلی نیاز دارد بداند و براساس این دانش رسالت خود را زندگی کند وگرنه میشود مثلا گوسفند.

و گوسفند نبودن دغدغه ی خیلی از مردم کشور منست چون اگر نبود،کتاب لطفا گوسفند نباشید ازپر فروش ترین های ایران نمیشد. مگر اینکه برای پر کردن قفسه کتاب خریده باشند چون هم نامش آبرو می آورد و مد است و هم حجمش برای پرکردن فضای کتابخانه شخصی مناسب .کتاب نسبتا قطوری است.

سوالی که باید هرکس فقط به خودش پاسخ دهد.

و باخت ما از زمانی کلید میخورد که دنبال تدارک پاسخش برای دیگران باشیم .

سوالی که هنوز خواب شبانه از سرم نربوده و کاش برباید :

ای موجود تو کیستی ؟ میگویند ! خلیفه ای ؟

و خب حتما هستی وگرنه اینهمه دارایی و داشتن های کهکشانی توجیهی نداشت .

و یک کسی از جنس تو می آید و میشود مثلا مهاتما گاندی .

 خوشگل بود؟ قبیله بزرگی داشت ؟ ثروتش نجومی بود ؟ ابروی کمان یا قد رعنا چطور؟ خب شاید زور بازویش نقطه تمایز او بودکه باعث شود در شورای شهرش رای بیاورد. شاید کشورش ابر قدرت زمان بود. شاید آمریکاییها و یا انگلیسیها بورسیه تحصیلی به او داده بودند .شاید پدرو مادرش پولدار بودند. شاید پسر خاله اش وکیل ، وزیر و یارئیس جمهور بود. شایدآواز خوشی داشت . شاید هنر پیشه معروفی بود که رای آورده باشد .

 و هزاران شایدِ متداولِ قبیله ی عادی ها و میدانم و میدانیم که هیچکدام در مورد او وجود نداشت .

گاندی شخصیتی است که لااقل الان که مرده مذهبی ها و لا مذهبی ها و لیبرالها و حتی استعمارگران پیر و جوان با ادب و احترام نام او را میبرند، حتی اگر جایزه صلح نوبل را به او نداده باشند!!!

من وتوچیزی از گاندی ها کم داریم ؟ شاید بگویی شانس اما خودت میدانی که این یکی از مسخره ترین و البته متداول ترین جواب این روزهاست .

و سوالی که من را عریان کرده و تمام بهانه های ریز و درشت من را قلع و قمع کرده اینست.

سوالی که هنوز خواب شبانه از سرم نربوده و کاش برباید :

تو کیستی ؟ خلیفه ؟

 

 

داوود کیخسروکیانی

اما...

اما تقریبا در تمام فعالیتهایی که قبلا شرکرده بودم ، به نتیجه مطلوب رسیده بودم .

چرا این یکی نشد ؟

از طرفی به شرکت قول همکاری برای ویزیتوری داده بودم  .   قول .

حتما دلیلی داشت .هرچه آرام تر میشدم و احساساتم فروکش میکرد ، ذهنم راحت تر تحلیل میکرد.

به خودم گفتم مثل همیشه در اوج خستگی و تردید ها ،خوبه بازم به کتاب پناه ببرم .شاید چیزی از کتبها رو جا انداخته بودم.

کتاب روانشناسی فروش  برایان تریسی رو برداشتم و شروع به خواندن مجدد کردم.

همون شروع کتاب متحیر شدم ...

آخه چرا ؟

چرا مطلب به این مهمی رو دقت نکرده بودم ؟قبلا که خوانده بودم اصلابه بنظر مهم نمیرسید اما خودش بود ،خود خودش .

تو همون مقدمه کتاب نویسنده شرح بسیار کوتاهی از زندگی خود نوشته بود.وقتی مقدمه رو اینقدر سرسری خونده بودم ،وای به احوال متن کتاب.

و هرچقدر جلوتر رو میخوندم ،بیشتر از خودم دلگیر میشدم .هیچ یک از اصول مطرح شده کتاب رو در اولین تجربه کاریم در فروش لحاظ نکرده بودم و با مرور اتفاقات دیروز در ذهنم ، تقریبا دلیل تمام نه هایی که شنیده بودم ، آرام آرام واضح میشد .

 اما کلیدی ترین مشکلم در همان زندگینامه کوتاه مولف نوشته شده بود و البته به زبان ی واضح و سلیس .

شما حدس نمیزنید مشکل من چی بود ؟ خودم بگم ؟

خدایی خساست اجازه نمیده بنویسم چون یک شب تا صبح خوابم رو گرفته بود ومثل یک کاشف نمیخوام کشفم رو به همه لو بدم اما...

باشه میگم .

ابتدا قسمتی از متن خود کتاب رو ذکر میکنم :

( وقتی دیگر نتوانستم کار پیدا کنم ،وارد جرگه فروش شدم ... آموزشی که شروع کردم از سه جمله تشکیل میشد : اینها کارتهای تو هستند ، اینها هم برو شورهای توهستند و آنهم دری که باید بروی و کارت را شروع کنی !

روزها به ادارات میرفتم و شبها در خانه های مسکونی را به صدا در می آوردم .

از دری به در دیگر میرفتم تا بیشتر با جواب نه روبرو گردم.

بعد از شش ماه بالاخره کاری کردم که زندگی ام متحول شد... )

یاد یه ضرب المثل قدیمی افتادم  :  دیر اومده و زود میخواد بره

ادامه دارد...

داوود کیخسروکیانی

صبح اول وقت ،با انرژی فراوان وارد خیابان اصلی شهر شدم . هوا خنکی خاصی داشت وانرژی سرشار مرا بیشتر میکرد.

نخستین روز کاری و البته اولین فروش حرفه ای در زندگی ام.

بخاطر علاقه ام به کتاب ،چندین کتاب فروش خورده بودم و شروعی بسیار قوی را باور داشتم...

همه چیز رویایی بنظر میرسید تا اینکه رسیدم به اولین مغازه ای که باید پرزنت میکردم .

باور نمیکردم ...

داوود کیخسروکیانی
X